ترجمه فارسی داستان کوتاه انگلیسی The Duchess and the Jeweler اثر Virginia Woolf
داستان کوتاه انگلیسی The Duchess and the Jeweler با ترجمه به فارسی اثر Virginia Woolf
متن فارسی و انگلیسی داستان The Duchess and the Jeweler دوشس و جواهر فروش به صورت جدا از هم از نویسنده ی معروف خارجی Virginia Woolf ویرجینیا وولف بافرمت pdf و تکست
ترجمه فارسی داستان دوشس و جواهر فروش اثر ویرجینیا وولف :
[tabby title=”ترجمه فارسی”]
الیوربیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی میكرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپهها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند. پنجرهها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش میگذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندیها، ویسكیها و لیكورهای اصل شكم داده بود. و او از پنجره ی وسطی به پایین و به سقفهای شیشه ای اتومبیلهای مد روز متوقف در كنار جدولهای باریك خیابان پیكادلی نگاه میكرد. نقطه ای مركزی تر از این نمیشد تصور كرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه ای او را در یك سینی میآورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا كرده ی او را باز میكرد؛ با ناخنهای بلند و تیز خود نامههای الیور را میگشود و كارتهای دعوت سفید و ضخیمیرا بیرون میآورد كه امضای دوشسها، كنتسها، ویسكنتسها و دیگر بانوان متشخص بر آنها حك شده بود. بعد نوبت شست و شو بود؛ سپس نان تست خود را میخورد؛ بعد روزنامه اش را كنار آتش سوزان و روشن زغالهای الكتریكی میخواند.
خطاب به خود میگفت «مواظب باش الیور. تو كه زندگی ات را در كوچه ای باریك و كثیف شروع كردی، تو كه …» و او به پایین و به ساق پاهایش نگاه میكرد، چقدر در آن شلوار خوش قواره شكیل بود؛ به چكمههایش نگاه كرد؛ به گترها. همه شیك بود، میدرخشیدند؛ توسط بهترین خیاطان در ناحیه ی ساویل رو و از بهترین پارچهها دوخته شده بودند. اما او اغلب این لباسها را از تن بیرون میآورد و همان پسر بچه در كوچه ی تاریك میشد. یك بار به جاه طلبی زیاده ی خود فكر كرده بود – فروختن سگهای دزدی به زنان آلامد در وایت چپل. و یكبار هم گیر افتاد و مادرش التماس كرده بود«وای الیور»، «وای الیور! پسرم كی میخواهی عاقل شوی؟» … بعد پشت یك پیشخوان رفته، ساعتهای مچی ارزان قیمت فروخته بود؛ بعد از آن كیفی را به آمستردام برده بود … با یاد آن خاطره زیر جلی خندید، الیور پیر، جوانی اش را به یاد میآورد. آری با آن سه قطعه الماس بارش را بسته بود؛ بعد هم برای زمرد كارمزد خوبی گرفت. پس از آن اتاق خصوصی در پشت مغازه ای درهاتون گاردن گرفت؛ اتاقی با ترازو، گاو صندوق، ذره بینهای ضخیم مخصوص. و بعد … و بعد … باز هم زیر جلكی خندید. وقتی در آن غروب داغ از رسته ی جواهر فروشان گذشت كه داشتند از قیمتها، معادن طلا، الماسها، گزارشهای رسیده از آفریقای جنوبی بحث میكردند، یكی از آنها در موقع عبور او انگشت بر بینی گذاشت و زمزمه كرد«هوم». چیزی بیش از زمزمه نبود، نه چیزی بیشتر از سقلمه ای روی شانه، انگشتی روی بینی، وزوزی كه از رسته ی جواهرفروشان درهاتون گاردن در آن بعد از ظهر داغ به گوش میرسید، بله سالها پیش بود! اما هنوز الیور عرق آن روز را بر مهرههای پشتش احساس میكرد، سقلمه، نجوایی كه معنایش این بود، «نگاهش كن، الیور جوان است، جواهرفروش جوان – همین كه میرود» آن موقع جوان بود. و بهتر لباس میپوشید؛ و اوایل یك درشكه ی خوشگل داشت؛ بعد یك اتومبیل؛ در ابتدا در بالكن مینشست و بعد در لژ مخصوص تئاتر. و ویلایی در ریچموند مشرف به رودخانه خرید، با انبوه بوتههای رز سرخ و مادمازلی كه هر بامداد یكی میچید و در یقه ی كت او جای میداد.
«خُب،» الیور بیكن در حالی كه بلند میشد و كش و قوس میآمد، گفت «خُب… » و زیر تصویر بانویی پیر ایستاد كه روی پیش بخاری قرار داشت و دستهایش را بلند كرد «من سوگندم را حفظ كرده ام» گفت و بار دیگر دستهایش را روی هم گذاشت، كف بر كف، انگار میخواست به او ادای احترام كند. «من شرط را برده ام.» همین طور بود؛ او ثروتمندترین جواهرفروش در انگلستان بود؛ اما انگار بینی اش كه دراز بود و كش دار، مثل خرطوم فیل، میخواست با همان لرزش عجیب پرههای خود بگوید (اما به نظر میرسید نه فقط پرههای بینی كه تمام آن میلرزید) كه او هنوز خرسند نبود؛ هنوز چیزی را زیرزمین كمیجلوتر بو میكشید؛ گرازی غول پیكر را در مرتعی مملو از قارچهای خوراكی تصور كنید؛ پس از آن كه قارچها را از زیر خاك بیرون میكشد، همچنان بوی قارچی بزرگ تر، سیاه تر جایی دورتر، از زیر زمین به مشامش میرسد. از همین رو الیور همیشه در مركز ثروتمند میفیر به دنبال قارچی سیاه تر و بزرگ تر بود.
سنجاق مروارید نشان روی كراواتش را مرتب كرد، بارانی شیك و آبی رنگ خود را پوشید؛ دستكشهای زرد رنگ و عصایش را برداشت؛ و تلوتلو خوران همان طور كه از پلهها پایین میآمد با بینی دراز و نوك تیزش نیمیآه میكشید و نیمیبو، همین طوری بود كه به میدان پیكادلی قدم گذاشت. مگر نه آن كه مردی غمگین بود، مردی ناخشنود، مردی كه گر چه شرط را برده بود هنوز به دنبال چیزی پنهان شده میگشت؟
در حین راه رفتن كمیتلوتلو میخورد، مثل شتر باغ وحش كه از این سو به آن سو تاب میخورد وقتی در جاده ی آسفالته راه میرود، پر از بقالها و همسرانشان كه در پاكتهای كاغذی چیز میخورند و تكههای كوچك كاغذهای نقره ای را مچاله میكنند و روی زمین میاندازند. شتر از بقالها بیزار است؛ شتر از سهم خود ناراضی است؛ شتر دریاچه ی آبی را میبیند و ردیف درختهای نخل را در جلوی آن. پس جواهرفروش بزرگ، بزرگ ترین جواهرفروش در سرتاسر جهان، با لباسی برازنده، با دستكشهایش، با عصایش، اما همچنان ناخشنود، خرامان از میدان پیكادلی میگذشت تا به آن مغازه ی كوچك سیاه رسید كه در فرانسه، در آلمان، در اتریش، در ایتالیا و در سراسر آمریكا شهرت داشت، مغازه ی كوچك و تاریك در خیابان بانداستریت.
طبق معمول بی آن كه حرفی بزند طول مغازه را طی كرد، گر چه چهار مرد، دو تن پیر، مارشال و اسپنسر، و دو تن جوان،هاموند و ویكس، هنگام عبور او پشت پیشخوان صاف ایستادند و نگاهش كردند، به او غبطه میخوردند. فقط با اشاره ی یك انگشت پوشیده در دستكش كهربایی رنگ به حضور آنها پاسخ گفت. به داخل رفت و در اتاق خصوصی اش را پشت سر بست.
سپس حفاظ آهنی پنجره را باز كرد. هیاهوی باند استریت به درون سرازیر شد؛ صدای رفت و آمد اتومبیلها در دور دست. نور چراغهای چشمك زن در پشت مغازه به بالا میتابید. درختی شش برگ سبز خود را جنباند، چرا كه ماه ژوئن بود. اما مادمازل با آقای «فدر» در كارخانه ی آبجوسازی ازدواج كرده بود – حالا كسی نبود كه بر یقه ی كت او گل رز بگذارد.
«خُب،» نیمیآه و نیمیخرناس كشان گفت «خُب…»
بعد فنری را در دیوار كشید و صفحه ای صاف آرام كنار رفت و پشت آن پنج، نه شش گاه صندوق ظاهر شد، همه از فولاد جلا داده شده. كلیدی را چرخاند؛ قفل یكی را باز كرد؛ بعد یكی دیگر را. پوشش داخلی همه ی آنها از حریر ارغوانی تیره بود؛ همه پر از جواهر بود – دستبندها، گردنبندها، حلقهها، نیم تاجها، تاج دوكها؛ سنگهای درشت در صدفهای بلوری؛ یاقوتها، زمردها، مرواریدها، الماسها. همه امن، درخشان، خنك با این حال با نور درونی شان تا ابد مشتعل بودند.
الیور به مرواریدها نگاه میكرد، گفت«اشكها!»
به یاقوتها مینگریست، گفت «خون قلبها!»
الماسها را زیر و رو میكرد طوری كه برق میزدند و میدرخشیدند، ادامه داد «باروت!»
«آن قدر باروت كه میشد با آن میفیر را به آتش كشید. آسمان رفیع، رفیع، رفیع!» سرش را به عقب برد و صدایی مثل شیهه ی اسب از او بیرون آمد.
تلفن روی میزش با صدایی خفه و مقهورانه وزوزی كرد. در گاو صندوق را بست.
گفت « ده دقیقه ی دیگر، نه قبل از آن.» و پشت میز تحریر خود نشست و به سر امپراطوران روم نگاه كرد كه روی دكمه سردستهایش حك شده بودند. و باز لباس از تن بیرون آورد و همان پسر بچه ای شد كه در كوچه تیله بازی میكرد، جایی كه یكشنبهها سگهای دزدی را میفروخت. همان پسر بچه ی شرور و ناقلا، با لبهایی مثل آلبالوهای تر. انگشتهایش را در دل و روده ی شكمبهها فرو میكرد؛ در ماهیتابههای پر از ماهی سرخ شده دست میبرد؛ در میان جمعیت وول میخورد. لاغر بود، فرز، با چشمهایی مثل سنگهای شسته شده. و اكنون – اكنون – عقربههای ساعت تیك تاك میكرد. یك، دو، سه، چهار … دوشس لامبورن، دختر صدها ارل در انتظار شرفیابی بود. دوشس ده دقیقه ای روی صندلی كنار پیشخوان منتظر میماند. در انتظار شرفیابی بود. منتظر میماند تا وقتی او آمادگی دیدنش را داشته باشد. به ساعت در قاب چرمیخیره نگاه میكرد. عقربه تكان خورد. ساعت با هر تیك تاك خود چیزی به او میداد – این طور به نظر میرسید – پاته ی جگر غاز؛ یك گیلاس شامپاین؛ گیلاسی دیگر از براندی اعلا؛ سیگاری به ارزش یك گینی. همان طور كه ده دقیقه میگذشت ساعت آنها را روی میز كنار او قرار داد. سپس صدای قدمهایی سبك را روی پلهها شنید كه نزدیك میشدند؛ صدای خش خش در راهرو. در باز شد. آقایهاموند خودش را به دیوار چسباند.
اعلام كرد«سركار علیه!»
همان جا منتظر شد، چسبیده به دیوار.
و الیور درحالی كه بلند میشد میتوانست خش و خش لباس دوشس را موقع آمدن بشنود. بعد او ظاهر شد، پهنای در را پر كرد، اتاق را با رایحه ای انباشت، با شأن و مقام، تكبر، تفاخر، افاده ی همه ی دوكها و دوشسها كه همه در موجی جمع شده بود. و همان طور كه موج در هم میشكند، او نیز در هنگام نشستن در هم شكست و آب را بر سر و روی الیور بیكن، جواهرفروش بزرگ پاشید و پخش كرد و فرو ریخت. او را با رنگهای براق و روشن، سبز، سرخ، بنفش پوشاند؛ و عطرها؛ و رنگین كمانها و پرتو نورهایی كه از انگشتهایش ساطع میشد، از لابلای بادبزنها بیرون میریخت، از ابریشم میتراوید؛ چرا كه او خیلی تنومند بود، خیلی فربه، به سختی در تافته ی صورتی رنگ جا گرفته بود و از دوران اوج خود فاصله داشت. مثل چتری با پرههای فراوان، مثل طاووسی با پرهای بسیار، كه پرههایش را میبندد، كه پرهایش را جمع میكند، او نیز فرود آمد و همان طور كه در مبل راحتی چرم فرو رفت خود را بست.
دوشس گفت«صبح بخیر، آقای بیكن.» و دستش را كه از میان دستكش سفیدش بیرون زده بود جلو آورد. و الیور همان طور كه با او دست میداد تعظیم كرد. و وقتی دستها یكدیگر را لمس كردند بار دیگر پیوند قدیمیبین آن دو پا گرفت. آنها دوست بودند، با این حال دشمن هم؛ مرد آقا بود؛ زن نیز بانویی؛ هر یك دیگری را فریب میداد و هر یك به دیگری نیاز داشت، هر یك از دیگری میترسید، هر یك همین را حس میكرد و هر باری كه در آن اتاق پشتی و كوچك با نور سفید و روشن بیرون، و درختی با شش برگ و صدای خیابان در دوردست و در پس گاو صندوقها با هم دست میدادند این را میدانستند.
«و امروز – دوشس، من امروز چه كاری میتوانم برای شما انجام دهم؟» الیور با ملایمت بسیار گفت.
دوشس باز كرد؛ قلبش را؛ قلب خصوصی اش را به گستردگی گشود. و با آهی، اما بی كلامی، از داخل كیف دستی اش كیسه ای از جنس جیر در آورد؛ شبیه راسویی زردرنگ به نظر میرسید. و مرواریدها را از شكافی در شكم راسو بیرون آورد. ده مروارید از شكم راسو بیرون غلتید – یك، دو، سه، چهار، مثل تخمهای پرنده ای آسمانی.
«آقای بیكن عزیز، این همه ی چیزی است كه برایم باقی مانده» به ناله گفت. پنج، شش، هفت، به پایین غلتیدند، از شیب و دامنههای كوهی فراخ كه بین زانوهای او بود به میان دره ای باریك غلتیدند – هشتمی، نهمیو دهمی. همه در روشنایی تافته ی هلویی رنگ جای گرفتند.
ماتم زده گفت «ده مروارید اپل بای است. آخرینشان … آخرین همه ی آنها.»
الیورد دست دراز كرد و یكی از مرواریدها را بین انگشت شست و سبابه گرفت. گرد بود، درخشان بود. اما آیا اصل بود یا بدل؟ یعنی باز داشت دروغ میگفت؟ جرأتش را داشت؟
انگشت گوشتالود و بالشتكی خود را روی لبهایش گذاشت.« اگر دوك میدانست …» به نجوا گفت «آقای بیكن عزیز، كمیبدشانسی آوردیم…»
یعنی باز هم قمار كرده بود؟
هیس هیس كنان گفت «آن نابكار! آن متقلب!»
آن مرد با گونههای استخوانی؟ و نابكار. و دوك آدم عصا قورت داده ای است، با خط ریشهای دو طرف صورتش؛ یعنی اگر میدانست سرش را میبرید، حبسش میكرد – چه میدانم، الیور با خود فكر میكرد و به گاو صندوقش زل زده بود.
نالید و گفت «آرامینتا، دافنه، دایانا. این برای آنهاست.»
بانوان آرامینتا، دافنه، دیانا دختران او بودند. او آنها را میشناخت؛ تحسینشان میكرد. اما این دایانا بود كه او دوستش داشت.
با عشوه ای افزود « شما از همه ی اسرار من با خبرید.» اشكها لغزید؛ اشكها سرازیر شد؛ اشكها، مثل الماسها، پودر را از شیار گونههای هلویی رنگ او جمع میكردند.
زمزمه كرد«دوست قدیمی، دوست قدیمی.»
او نیز تكرار كرد «دوست قدیمی، دوست قدیمی.» انگار واژهها را مزه مزه میكرد.
الیور پرسید «چقدر؟»
زن مرواریدها را با دستش پوشاند.
به نجوا گفت «بیست هزار تا.»
یكی را در دستش نگه داشت، اما بدل بودند یا اصل؟ جواهر اپل بای – آیا دوشس قبلا” با همین نام آنها را نفروخته بود؟ زنگ را برا یاحضار اسپنسر یاهارموند به صدا در میآورد تا بگوید. “بگیر و آزمایش كن.” دستش را به طرف زنگ دراز كرد.
زن جلوی حركت او را گرفت و شتاب زده گفت «شما هم فردا میآیید؟ نخست وزیر اعلیحضرت … » مكثی كرد. وافزود «و دیانا.»
الیور دستش را از زنگ برداشت.
به پشت سر زن نگاه كرد، به پشت خانهها در باند استریت. اما اكنون خانههای باند استریت را نمیدید، بلكه رودخانه ای خروشان را دید و ماهیان قزل آلای جست و خیزكنان و ماهیان آزاد را؛ و نخست وزیر و خودش را نیز، در جلیقههای سفید و سپس دایانا. به مروارید توی دستش نگاه كرد. اما چطور میتوانست آن را محك بزند، در نور رودخانه، در پرتو چشمهای دایانا؟ اما چشمهای دوشس به او بود.
با ناله گفت« بیست هزار تا. حیثیت من!»
حیثیت مادر دایانا! او دسته چك را به طرف خودش كشید و قلمش را درآورد.
نوشت « بیست.» سپس از نوشتن بازماند. چشمهای پیرزن در تصویر خیره به او بود – چشمهای پیرزن، مادرش.
به او هشدار داد «الیور! حواست هست؟ احمق نشو!»
«الیور!» دوشس با لحنی ملتمسانه گفت. حالا «الیور» بود نه «آقای بیكن». برای تعطیلات طولانی آخر هفته میآیی؟»
تنها در جنگل با دایانا! سواری در جنگل تنها با دایانا!
نوشت «بیست» و امضا كرد.
«بفرمایید»
و در این لحظه، وقتی زن از روی صندلی برخاست، تمام پرههای چتر، همه ی پرهای طاووس باز شد، درخشش موج، شمشیرها و نیزههای آجین كورت. و دو مرد پیر و دو مرد جوان، اسپنسر و مارشال، ویكس وهاموند، وقتی او دوشس را از میان مغازه تا دم در مشایعت میكرد، در حالی كه به او غبطه میخوردند صاف ایستادند. و او دستكش زرد رنگ خود را در برابر صورت آنها تاب داد و دوشس حیثیتش را – چكی به مبلغ بیست هزار پوند را با امضای او محكم در دستهای خود نگه داشته بود.
«اصل اند یا بدل؟» الیور در همان حال كه در اتاق خود را میبست از خود پرسید. آن جا بودند، ده مروارید روی كاغذ جوهر خشك كن روی میز. آنها را نزدیك پنجره برد. در برابر نور زیر ذره بین خود گرفت … پس این قارچی بود كه او از دل خاك بیرون كشیده بود! تا مغزش گندیده بود – تا ته گندیده بود!
آهی كشید «مادر مرا ببخش» دستهایش را بالا آورد انگار از پیرزن تصویر طلب بخشش میكرد. و بار دیگر پسر بچه ای شد در كوچه ای كه یكشنبهها سگهای دزدی را میفروختند.
در حالی كه كف دستهایش را روی هم قرار میداد به نجوا گفت «چون كه آخر هفته ی طولانی در پیش داریم.»
ترجمه : فرزانه قوجلو
[tabby title=”متن انگلیسی”]
Oliver Bacon lived at the top of a house overlooking the Green Park. He had a flat; chairs jutted out at the right angles—chairs covered in hide. Sofas filled the bays of the windows—sofas covered in tapestry. The windows, the three long windows, had the proper allowance of discreet net and figured satin. The mahogany sideboard bulged discreetly with the right brandies, whiskeys and liqueurs. And from the middle window he looked down upon the glossy roofs of fashionable cars packed in the narrow straits of Piccadilly. A more Central position could not be imagined. And at eight in the morning he would have his breakfast brought in on a tray by a manservant: the manservant would unfold his crimson dressing-gown; he would rip his letters open with his long pointed nails and would extract thick white cards of invitation upon which the engraving stood up roughly from duchesses, countesses, viscountesses and Honourable Ladies. Then he would wash; then he would eat his toast; then he would read his paper by the bright burning fire of electric coals.
“Behold Oliver,” he would say, addressing himself. “You who began life in a filthy little alley, you who… ” and he would look down at his legs, so shapely in their perfect trousers; at his boots; at his spats. They were all shapely, shining; cut from the best cloth by the best scissors in Savile Row. But he dismantled himself often and became again a little boy in a dark alley. He had once thought that the height of his ambition—selling stolen dogs to fashionable women in Whitechapel. And once he had been done. “Oh, Oliver,” his mother had wailed. “Oh, Oliver! When will you have sense, my son?”… Then he had gone behind a counter; had sold cheap watches; then he had taken a wallet to Amsterdam…. At that memory he would churckle—the old Oliver remembering the young. Yes, he had done well with the three diamonds; also there was the commission on the emerald. After that he went into the private room behind the shop in Hatton Garden; the room with the scales, the safe, the thick magnifying glasses. And then… and then… He chuckled. When he passed through the knots of jewellers in the hot evening who were discussing prices, gold mines, diamonds, reports from South Africa, one of them would lay a finger to the side of his nose and murmur, “Hum—m—m,” as he passed. It was no more than a murmur; no more than a nudge on the shoulder, a finger on the nose, a buzz that ran through the cluster of jewellers in Hatton Garden on a hot afternoon—oh, many years ago now! But still Oliver felt it purring down his spine, the nudge, the murmur that meant, “Look at him—young Oliver, the young jeweller—there he goes. ” Young he was then. And he dressed better and better; and had, first a hansom cab; then a car; and first he went up to the dress circle, then down into the stalls. And he had a villa at Richmond, overlooking the river, with trellises of red roses; and Mademoiselle used to pick one every morning and stick it in his buttonhole.
“So,” said Oliver Bacon, rising and stretching his legs. “So… ”
And he stood beneath the picture of an old lady on the mantelpiece and raised his hands. “I have kept my word,” he said, laying his hands together, palm to palm, as if he were doing homage to her. “I have won my bet. ” That was so; he was the richest jeweller in England; but his nose, which was long and flexible, like an elephant’s trunk, seemed to say by its curious quiver at the nostrils (but it seemed as if the whole nose quivered, not only the nostrils) that he was not satisfied yet; still smelt something under the ground a little further off. Imagine a giant hog in a pasture rich with truffles; after unearthing this truffle and that, still it smells a bigger, a blacker truffle under the ground further off. So Oliver snuffed always in the rich earth of Mayfair another truffle, a blacker, a bigger further off.
Now then he straightened the pearl in his tie, cased himself in his smart blue overcoat; took his yellow gloves and his cane; and swayed as he descended the stairs and half snuffed, half sighed through his long sharp nose as he passed out into Piccadilly. For was he not still a sad man, a dissatisfied man, a man who seeks something that is hidden, though he had won his bet?
He swayed slightly as he walked, as the camel at the zoo sways from side to side when it walks along the asphalt paths laden with grocers and their wives eating from paper bags and throwing little bits of silver paper crumpled up on to the path. The camel despises the grocers; the camel is dissatisfied with its lot; the camel sees the blue lake and the fringe of palm trees in front of it. So the great jeweller, the greatest jeweller in the whole world, swung down Piccadilly, perfectly dressed, with his gloves, with his cane; but dissatisfied still, till he reached the dark little shop, that was famous in France, in Germany, in Austria, in Italy, and all over America—the dark little shop in the street off Bond Street.
As usual, he strode through the shop without speaking, though the four men, the two old men, Marshall and Spencer, and the two young men, Hammond and Wicks, stood straight behind the counter as he passed and looked at him, envying him. It was only with one finger of the amber-coloured glove, waggling, that he acknowledged their presence. And he went in and shut the door of his private room behind him.
Then he unlocked the grating that barred the window. The cries of Bond Street came in; the purr of the distant traffic. The light from reflectors at the back of the shop struck upwards. One tree waved six green leaves, for it was June. But Mademoiselle had married Mr. Pedder of the local brewery—no one stuck roses in his buttonhole now.
“So,” he half sighed, half snorted, “so. . . ”
Then he touched a spring in the wall and slowly the panelling slid open, and behind it were the steel safes, five, no, six of them, all of burnished steel. He twisted a key; unlocked one; then another. Each was lined with a pad of deep crimson velvet; in each lay jewels—bracelets, necklaces, rings, tiaras, ducal coronets; loose stones in glass shells; rubies, emeralds, pearls, diamonds. All safe, shining, cool, yet burning, eternally, with their own compressed light.
“Tears!” said Oliver, looking at the pearls.
“Heart’s blood!” he said, looking at the rubies.
“Gunpowder!” he continued, rattling the diamonds so that they flashed and blazed.
“Gunpowder enough to blow Mayfair—sky high, high, high!” He threw his head back and made a sound like a horse neighing as he said it.
The telephone buzzed obsequiously in a low muted voice on his table. He shut the safe.
“In ten minutes,” he said. “Not before. ” And he sat down at his desk and looked at the heads of the Roman emperors that were graved on his sleeve links. And again he dismantled himself and became once more the little boy playing marbles in the alley where they sell stolen dogs on Sunday. He became that wily astute little boy, with lips like wet cherries. He dabbled his fingers in ropes of tripe; he dipped them in pans of frying fish; he dodged in and out among the crowds. He was slim, lissome, with eyes like licked stones. And now—now—the hands of the clock ticked on. One, two, three, four… The Duchess of Lambourne waited his pleasure; the Duchess of Lambourne, daughter of a hundred Earls. She would wait for ten minutes on a chair at the counter. She would wait his pleasure. She would wait till he was ready to see her. He watched the clock in its shagreen case. The hand moved on. With each tick the clock handed him—so it seemed—pâté de foie gras, a glass of champagne, another of fine brandy, a cigar costing one guinea. The clock laid them on the table beside him as the ten minutes passed. Then he heard soft slow footsteps approaching; a rustle in the corridor. The door opened. Mr. Hammond flattened himself against the wall.
“Her Grace!” he announced.
And he waited there, flattened against the wall.
And Oliver, rising, could hear the rustle of the dress of the Duchess as she came down the passage. Then she loomed up, filling the door, filling the room with the aroma, the prestige, the arrogance, the pomp, the pride of all the Dukes and Duchesses swollen in one wave. And as a wave breaks, she broke, as she sat down, spreading and splashing and falling over Oliver Bacon, the great jeweller, covering him with sparkling bright colours, green, rose, violet; and odours; and iridescences; and rays shooting from fingers, nodding from plumes, flashing from silk; for she was very large, very fat, tightly girt in pink taffeta, and past her prime. As a parasol with many flounces, as a peacock with many feathers, shuts its flounces, folds its feathers, so she subsided and shut herself as she sank down in the leather armchair.
“Good morning, Mr. Bacon,” said the Duchess. And she held out her hand which came through the slit of her white glove. And Oliver bent low as he shook it. And as their hands touched the link was forged between them once more. They were friends, yet enemies; he was master, she was mistress; each cheated the other, each needed the other, each feared the other, each felt this and knew this every time they touched hands thus in the little back room with the white light outside, and the tree with its six leaves, and the sound of the street in the distance and behind them the safes.
“And today, Duchess—what can I do for you today?” said Oliver, very softly.
The Duchess opened; her heart, her private heart, gaped wide. And with a sigh, but no words, she took from her bag a long wash-leather pouch—it looked like a lean yellow ferret. And from a slit in the ferret’s belly she dropped pearls—ten pearls. They rolled from the slit in the ferret’s belly—one, two, three, four—like the eggs of some heavenly bird.
“All that’s left me, dear Mr. Bacon,” she moaned. Five, six, seven—down they rolled, down the slopes of the vast mountain sides that fell between her knees into one narrow valley—the eighth, the ninth, and the tenth. There they lay in the glow of the peach–blossom taffeta. Ten pearls.
“From the Appleby cincture,” she mourned. “The last… the last of them all. ”
Oliver stretched out and took one of the pearls between finger and thumb. It was round, it was lustrous. But real was it, or false? Was she lying again? Did she dare?
She laid her plump padded finger across her lips. “If the Duke knew… ” she whispered. “Dear Mr. Bacon, a bit of bad luck. . . ”
Been gambling again, had she?
“That villain! That sharper!” she hissed.
The man with the chipped cheek bone? A bad ’un. And the Duke was straight as a poker; with side whiskers; would cut her off, shut her up down there if he knew—what I know, thought Oliver, and glanced at the safe.
“Araminta, Daphne, Diana,” she moaned. “It’s for them. ”
The ladies Araminta, Daphne, Diana—her daughters. He knew them; adored them. But it was Diana he loved.
“You have all my secrets,” she leered. Tears slid; tears fell; tears, like diamonds, collecting powder in the ruts of her cherry-blossom cheeks.
“Old friend,” she murmured, “old friend. ”
“Old friend,” he repeated, “old friend,” as if he licked the words.
“How much?” he queried.
She covered the pearls with her hand.
“Twenty thousand,” she whispered.
But was it real or false, the one he held in his hand? The Appleby cincture—hadn’t she sold it already? He would ring for Spencer or Hammond. “Take it and test it,” he would say. He stretched to the bell.
“You will come down tomorrow?” she urged, she interrupted. “The Prime Minister—His Royal Highness… ” She stopped. “And Diana… ” she added.
Oliver took his hand off the bell.
He looked past her, at the backs of the houses in Bond Street. But he saw, not the houses in Bond Street, but a dimpling river; and trout rising and salmon; and the Prime Minister; and himself too, in white waistcoat; and then, Diana. He looked down at the pearl in his hand. But how could he test it, in the light of the river, in the light of the eyes of Diana? But the eyes of the Duchess were on him.
“Twenty thousand,” she moaned. “My honour!”
The honour of the mother of Diana! He drew his cheque book towards him; he took out his pen.
“Twenty—” he wrote. Then he stopped writing. The eyes of the old woman in the picture were on him—of the old woman, his mother.
“Oliver!” she warned him. “Have sense! Don’t be a fool!”
“Oliver!” the Duchess entreated—it was “Oliver” now, not “Mr. Bacon. ” “You’ll come for a long weekend?”
Alone in the woods with Diana! Riding alone in the woods with Diana!
“Thousand,” he wrote, and signed it.
“Here you are,” he said.
And there opened all the flounces of the parasol, all the plumes of the peacock, the radiance of the wave, the swords and spears of Agincourt, as she rose from her chair. And the two old men and the two young men, Spencer and Marshall, Wicks and Hammond, flattened themselves behind the counter envying him as he led her through the shop to the door. And he waggled his yellow glove in their faces, and she held her honour—a cheque for twenty thousand pounds with his signature—quite firmly in her hands.
“Are they false or are they real?” asked Oliver, shutting his private door. There they were, ten pearls on the blotting paper on the table. He took them to the window. He held them under his lens to the light…. This, then, was the truffle he had routed out of the earth! Rotten at the centre—rotten at the core!
“Forgive me, oh, my mother!” he sighed, raising his hand as if he asked pardon of the old woman in the picture. And again he was a little boy in the alley where they sold dogs on Sunday.
“For,” he murmured, laying the palms of his hands together, “it is to be a long week–end. ”
[tabbyending]
نظرات